گسسته سکوتی
بندِ سکوت را می کَنَم بر لحنِ خموش
تا شب و روز، مرا از تو حکایت باشد
سخن از جانِ من و جانِ تو و هر چه شکایت باشد.
هر کجا طرحِ لبی بود، سکوت جاری بود
بار بر بسته سکوت از جمعِ بار
شب افروز گشته شعر، بر حالِ دار
در آغازِ تنم ، صدایی از مردمان، حاکم بود
در پایانِ سَرَم، فغانی از سَران، صادق بود
لیک در میانه، سکوت را بند گسستم
ز سَر تا به قدم …
پُر از گسسته سکوتی باشد
پُر از حرف و سخن، شوق و قلم
و جرعه ای بر عُمر، کفایت باشد
تا مُهرِ سکوت بر من، حمایت باشد.
سلام بر این فغان های سرفراز
فراوان بر سخن های عشق و دلنواز
درود بر بوسه، درد، غم های نیاز
و راه های بُرده مرا این جانگُداز
که بَرده، این چنین آزرده جان.
گفته صدای رعد دانستم که باید:
از اشک، باران، بوران
گفته آوازِ بلبلِ خوش الحان:
که باید از گُل و عشق، سوزان
گفته موجِ دیرنده پا بر جا:
از بوسه ی ساحل و پیرِ خسته ی خندان.
از شورشِ هستی به جانم نهراسم
که مردان همه گونه، به مناجات شدند
از مطرب و خرابات و مُغان من نگریزم
که جانان، همه، بی سَر و عادت باشند
از هستیِ خویش، سوی مستی برگرفتم
آه، خَلق را این سخن ها چه حالت باشند
که اگر مردم بگریزند
بر مردمِ دون چه حاجت باشد.
فرزاد نامی و فرهاد نامی