فرزاد نامی و فرهاد نامی | بوسه

بوسه

عجب شراره ای که ندارد بوسه
نالان پیکری، در سَبو.

 

های، چشمی که بس عریانِ بیرون است
و بر دور دستِ خدا می نگرد، بر آن پای چنار
می پُرسد از نرمکِ دختری پَرسه
کودکانه پرستیدن که بس دشوار است
همچو دور مانده پشیزی، پُر از پَروا است
عشق ورزیدن، بوسه بر لب تاباندن است. 

 

تختِ زیرِ من، تاب می خورَد، و می رقصَد
مونسی بُزاق، آهنگین نوا کردن های لَو، گفتن از بوسه
پیراهنِ حسود من هم اینجاست
بر تَنِ پوشانده ام می نگرد، خیس می خورَد، هوسناک است
در رَفته دلی، آب مرا خواهد بُرد
فکر، گر که بس عریان است
اما عشقِ من، که جرعه ای خواستن است
تَنِ من، لوت است و می لرزد، هولناک است

 

شادمانم، پُر از وجدانم
باز آی
ای فرا کرده نَفَس، لَرزانَم
بلبلی سپید، بر سینه ی گُل آرمیده است
و آشیانه ای، کز کمبود پُر است
کمانِ نیلیِ شب، بر شور می تابد
عشق ورزیدن، بوسه بر لب تاباندن است. 

 

گودِ حرفی محبوب
بر صورتش نشسته است
لَخته ای مهتاب
رسوا کنان بر دَهشَتَش برهنه است
دستِ کبود، نشسته بر تشنه دیدارِ بوران های برگ
واسطه ی روح، عطرآگین شده است
عشق ورزیدن که بس دشوار است
آئینِ تَنَم پیچیده بر آغوشِ عرق های تَنَش.

 

امشب، عشق
چونان که هست و دوست می دارم
محبوسِ محبوس است.

 

ف. نامی

فرزاد نامی و فرهاد نامی