کشيده اين سايه ها از تَن به راهمکه آن هم می رَوَد بر زيرِ پايمجانی شکسته با ديده ی دل، عُمرِ بی ثباتم.
نيست اسرارِ عشّاق تا که دانی رَفته اين سارمی دانم نمی سوزد گُلی، بر سينه ی خارگرچه قُمری باز گويد بحثِ اسرار.
عهدِ بی وفايی، وز زمان های جدايینديده اين چنين دوزخ، جفايیبيفتم مستِ مستان، از ره به جايیمن بت پرستم، با خداوندان چه کاری.
بر کنارت خواندی و لطف، به جانم کردیبه يک طعنه ی زشت، تو زارم کردیبر غمِ من، درد را تو افزون کردیبا چه زبانی زان بگويم که تو، چون کردی.
برو ای جان، تا شود تَن ... بشتر بخوانید
فرزاد نامی و فرهاد نامی | اشعار | وبسایت رسمی ف. نامی
2020-04-22admin
از کجا تَراکِ ادراک گشودن ؟اين همه فهميدن، شناختن، دريافتنو در عمقِ نَفَس های ممنوعِ تنفس جولحظه ای گُنگ گشتن، تنگ گشتن، مبهوت گشتناز کجا تَراکِ ادراک گشودن ؟لحظه ای زیِ آمدنلحظه ای بعد، زیِ مردانه مردنو بر هياهوی نگرانی ها، سرِ تعظيم بردنلُچِ گُل بودن، تَنی بعد تيغ گشتناز گِل، مُل بودنزمانی در بُنِ سايه افکندنيا سَنِ ساتور گشتنبه کجا، اندر اين خانه گذشتندر کجا، سالها درماندنبه تسخيرِکجاها ماندنو مردن، در بهتِ کجايیروی سياره ای بی خاکآتشی بی جانو شراره هايی شرمگين از نبودنِ انسانو لحظه های آتش ها، خاک شستنکه بخوان، من آمده ام يا انسانو گشودنِ ادراک ... بشتر بخوانید
2020-04-22admin
عجب شراره ای که ندارد بوسهنالان پيکری، در سَبو.
های، چشمی که بس عريانِ بيرون استو بر دور دستِ خدا می نگرد، بر آن پای چنارمی پُرسد از نرمکِ دختری پَرسهکودکانه پرستيدن که بس دشوار استهمچو دور مانده پشيزی، پُر از پَروا استعشق ورزيدن، بوسه بر لب تاباندن است.
تختِ زيرِ من، تاب می خورَد، و می رقصَدمونسی بُزاق، آهنگين نوا کردن های لَو، گفتن از بوسهپيراهنِ حسود من هم اينجاستبر تَنِ پوشانده ام می نگرد، خيس می خورَد، هوسناک استدر رَفته دلی، آب مرا خواهد بُردفکر، گر که بس عريان استاما عشقِ من، که جرعه ای خواستن استتَنِ من، لوت است ... بشتر بخوانید
2020-04-22admin
تو يادگاریِ ديوارِ خيابان رانوشتارِ درختِ پير و مفلوسِ کوچه هامان رامدان ناچيز: شايد، نشانِ بَيصِ مَردمی ستکه ساعتها، ماتم زده با کمرِ خميده شانبه آن تکيه کرده و لرزيده اندچنان که فردی با من نوشته بود:بُرهان، احساسِ مرا شکسته ست.يا روی درختِ فَلَک ساخته بودند:آسمانِ شعر، نزديکِ من است.شايد هم غرورِ شکوفه ای، شکسته بودکه باران، قحر از من و توستو برف های زمستان را، سبزينه نخواهی ديد.
در آن گوشه ی خاکهامانکه نرم است و شنزار و سوزانی ستشيخی ديدم به تعجب می نگريستبه ساحلی که امواج، به قلمِ خروش می نوشتند:مستيم و شرابِ پيکرِ مغروق خورديمنيز خويشتن را ... بشتر بخوانید
2020-04-22admin
تا شبی هست و نيستپلک را بسته به پلکی مهتابشمع هم خاموش و عريانبا دلِ ويرانِ تاواتاوِ شب.روزِ رنگين فامِ دشت، رفته به سايه روشن های خوابخبرِ بوسيدن و آغوشِ سَفَر، بس تنهاستسايه ای خفته، بر آغوشِ سايه ای تاريک تراز غمِ من می ستاند سُفتِ نوازش بر سَرچه رنگِ سرخی سنگ بر سنگ، در هنگامِ غروبچه زيبا اين غروب تا تلخی نياورده به خوابنيست مرغِ حقی که بخوانداحساسِ شبانگاهانِ لَباو هم بسته به پلکی، رفته به خوابِ مردارآسمان نزديک تر از مهتاب استچه سياه و سرد است.
تا شبی هست و نيستپلک را بسته به پلکی مهتاب
باکِری نيست که من، ... بشتر بخوانید
2020-04-22admin
آغوشت عاری کُن، پيدای ناپيدا شوبيار تَن را، تمامِ تنِ من، خراب شودبيا دستانِ سَرکشم، اسيرِ دستِ آب شودآغوشت عاری کنتمامِ وجودِ من، در نيوه ات، روی سينه اتنِی، اشکهايم روی بوی خيره اتپُر از مَستی و شراب شودجامِ من، تهی از سَراب شود.تهی ها را رها کن، پيدای پيدا شوکه لبهای کورِ کودکانه ام، از پِستانِ نوشِ تونِی با کنايه، مُشتی تهمت، جواب شود.
رخسارِ مرا در کوه، به بادِ آرام رساننامَم در کوی دوست، درونِ خانه، پِیِ مستانه ی پوست بخوانتا به تپيدنِ شيپورِ يک طَحّاندر پشتِ مصراع و نقاب شود.عاری کن دستم، آغوشت عاری کنپيدای پيدا شو، زيبا ... بشتر بخوانید
2020-04-22admin
آواز می خوانم، تا که بايد خواهدر کنار رَسته ای از دختری بی هنگاميا که در آن سوتر، پيشِ يک درويشِ بی پيمانپيشِ يک آبادی، کُنجِ يک باز چَپَر.
آواز می خوانم، تا که بايد باشو زلال بايد، بادِ زود هنگامِ سروو گوارا بادا، چشمه ی سوارَک های آببی گمان کانجا، هنرم بی داد استبی گمان اينجا نيز، گوشِ کَر بسيار است.
آواز می خوانم، تا که بايد مِهراز خوشی، از غنچه ی لب بازِ فکرکه شايد طُرفه ای سبزه که آراسته اشاز چلچله ی روشنیِ باغچه ی ناز.چنان می خوانم تا صدايم دورتربر سَرِ آبادیِ شب، باز تابدو زيرِ مهتابِ درخت ... بشتر بخوانید
2020-04-22admin
در حجمِ آبیِ باران، واپسينم امابا که بايد گفتگَرد خاکستری گِردمکه گِرد جهان می گَردمو نظاره گرِ دگرگونیِ طبيعتِ گِرد هستم.
پای که روی زمين می گذارماحساسِ روی سينه ی مردم هستمحتی روی سنگی، باران شستهيا روی برگی، خزانی شدهيا رودی، باران نشستهو در آسمان، که بخارِ آنهاست.
تا بلورِ قطره های باران، مغروقکه لحظه ای زمين، مجموعه ی گِردِ آن می گَرددتا ابرِ سپيد و سياهکه نمی دانم چگونه کم می گَرددگَردِ گِردِ خاکستری، می گرددو آن، هنوز من هستم.- جزءِ دوستانت نيست؟- چرا، که ليک، دوستانی هيچ ندارم.
گاهی روی زمين، سُست می خوابمگاهی باد به بالای باران می بَردمو شبی ... بشتر بخوانید
2020-04-22admin
بندِ سکوت را می کَنَم بر لحنِ خموشتا شب و روز، مرا از تو حکايت باشدسخن از جانِ من و جانِ تو و هر چه شکايت باشد.
هر کجا طرحِ لبی بود، سکوت جاری بودبار بر بسته سکوت از جمعِ بارشب افروز گشته شعر، بر حالِ داردر آغازِ تنم ، صدايی از مردمان، حاکم بوددر پايانِ سَرَم، فغانی از سَران، صادق بودليک در ميانه، سکوت را بند گسستمز سَر تا به قدم ...پُر از گسسته سکوتی باشدپُر از حرف و سخن، شوق و قلمو جرعه ای بر عُمر، کفايت باشدتا مُهرِ سکوت بر من، حمايت باشد.
سلام بر اين فغان های سرفرازفراوان ... بشتر بخوانید
2020-04-22admin
مبلغی هست که من مشتری اخمِ تواممقصدی هست که من رهروِ ايمای توامگِلِ من، مدهوش آب تنِ توستتويی آن مذهب و دين و وطنمراهِ من، خطِ دستان تو استپلکِ من، دستخوشِ تاراتِ پَرَتقطره قطره، من شَوم قربانِ دريای لبت.
دريای بتی، تو ميکده، تو صادقی، گِرانیتو محفلی، تو جِرمی و تو عنصرتو حافظی، تو مسجدی، تو کوکبِ درخشانتويی همان مرهمِ زخمِ پنهان.
... روی شنهای نفيرم، چرا از راه گفتم؟وليکن زيرِ لب، اسم تو بود و پَرِ نازصحنه ی ديدِ من، آن جسمِ پری نازِ تو بودروی گُل، عطرِ تو پيچيده به صبحمهتاب، اسمِ تو گفت و باز شدنورِ شمس از نَفَسِ ... بشتر بخوانید
2020-04-22admin